در ارتباط با زنکشیهای پیدرپی و واکنش های ما
نمونهها زیاد است اما شاید برای بسیاری از ما از به یادماندنیترین موارد اخیرش برگردد به زمان قتل رومینا اشرفی به دست پدرش. منظور زنکشی یا آنچه به نام قتل ناموسی جاافتاده نیست؛ منظور واکنشها به آن است. به طور مشخص سنخی از واکنش خشونتآمیز؛ مرگخواهی و تلافیجویی. اما پیش از آن لازم است تا راجع به خود وقوع وضعیت خشونتآمیز و همچنین تلقی ما از خشونت هم حرف بزنیم. در واقع ما باید بدانیم که اجتماعاً چه چیزی را خشونتآمیز تلقی میکنیم و به آن واکنش شدید نشان میدهیم؟
جدید یا تازه شنیده شده؟
وقوع وضعیتهای خشونتآمیز علیه زنان در جوامع چیز جدیدی نیست. در جامعهی ایران نیز چنین است. احتمالاً اگر مایی که در حال خواندن این متن هستیم خودمان از انواع خفیف تا شدیدش را تجربه نکرده باشیم، لااقل بارها در اطرافمان زمزمهاش را شنیدهایم؛ چه برسد به آن دست از خشونتهایی که آنقدر سبعانه میشوند که به خبرها راه پیدا میکنند. بله! وقتی از خشونت علیه زنان حرف میزنیم، قرار نیست همیشه خبر از سری گوش تا گوش بریده یا دست و پایی قطع شده به میان باشد.
اینها آن چیزهایی هستند که به صفحات روزنامه و شاید تریبون شبکههای خبری درز میکنند. علی ای حال آنچه در این متن میخواهیم به آن بپردازیم بخشی از واکنشهای جمعی ما به همین خشونتهای خبرساز است. خشونتهایی که ممکن است دل بسیاری از کسانی که خودشان مرتکب خشونت علیه زنان میشوند را هم به درد بیاورد.
خبررسانی جدید، خوب اما گیجکننده
بسیاری از ما ممکن است از این حجم خبرهای جدیدی که هر روز میشنویم، کلافه شده باشیم. ممکن است نسبت به جامعه و وضعیتی که در آن زندگی میکنیم، دلسرد شده باشیم. حتی ممکن است از شدت ناامنی، امور روزمرهمان تا حدی دچار اختلال شده باشند. ذکر یک نکته اینجا مهم است. ما با شنیدن چند خبر نمیتوانیم نتیجه بگیریم که خشونتهای مبتنی بر جنسیت در جامعهمان افزایش پیدا کرده یا خیر. شاید این نکته کمی آرامشبخش باشد؛ اما روی دیگر ماجرا این است که وضعیت عمیقتر و شدیدتر از آن چیزی است که ما میدانیم.
اگر سری به پژوهشهای انجام گرفته و گزارشهای صورت پذیرفته بزنیم و یا خودمان کمی کنجکاوتر باشیم و بتوانیم با فعالان حوزههای مرتبط گپ و گفتی بکنیم، متوجه خواهیم شد که آنچه ما این روزها به مدد در دسترس بودن شبکههای اجتماعی میتوانیم به سرعت از آن اطلاع پیدا کنیم، در واقع میتواند تنها بخش کوچکی از خشونتهای فاجعهباری باشد که هر روزه زیر پوست جامعه در حال رخ دادن است. این شبکههای اجتماعیست که این زمینه را فراهم کرده تا برخی از قربانیان این فجایع صدایی پیدا کنند. بستری که اگر نبود، احتمالاً بسیاری از ما همچنان گمان میکردیم شبها که میخوابیم، همه راحت سر بر بالین میگذارند.
وقتی همه خواب بودند
ما با گروهی از افراد دارای صفحات عمومی -اما غیر سلبریتی یا اینفلوئنسر- که واکنشهای زیاد و احساسی نسبت به وقوع خشونتهای مبتنی بر جنسیت و غالباً زنکشی های رخ داده در شبکهی اجتماعی اینستاگرام نشان میدهند، صحبت کردیم. در گروه دیگر نیز با افرادی صحبت کردیم که صفحات شخصی دارند. این دسته هم نسبت به این خشونتها واکنشهای شدید نشان دادهاند. در دستهی سوم با افرادی صحبت کردیم که خبر را شنیدهاند و در شبکههای اجتماعی به هر دلیلی فعالیتی ندارند. در اینجا در مقام گزارش کردن جز به جز پژوهش صورت گرفته نیستیم.
جالب اینجاست که بدانید آنچه میتوان از پاسخ مشترک تقریباً همهی پاسخگویان برداشت کرد، این است که گویی با هر بار انتشار یک خبر، خودشان هم آن خشونت را تجربه کردهاند. شرکتکنندگان که تقریباً همگی از طبقهی متوسط شهری هستند، گفتهاند که احساس میکنند «در استخر آب سرد هل داده شدهاند» یا «آب جوش روی آنها ریختند». گویی به یکباره بیدار شدهاند و متوجه شدهاند وقتی همه خواب بودند چیزهایی خارج از کنترلشان در جریان بوده است. وضعیتهایی که با کلیشههای ذهنیشان از مفاهیمی چون خانواده، پدر و مادر، همسر و جز آن انطباق نداشته است.
ما خشونت را میشناسیم؟
سوالهایی از این افراد پرسیدیم تا ببینیم که آیا نسبت به خشونتهایی با مبنای جنسیت که هر روز در جامعه در حال رخ دادن است اطلاع دارند یا خیر. فارغ از تنوع پاسخها، به نظر میرسد که برای بسیاری از ما وقوع سطحی از خشونت جنسیتیشده، پذیرفته شده است. به چه معنا؟ یعنی ما می پذیریم که برای مثال پدری فرزند دخترش را بیش از پسرانش با محدودیت مواجه کند؛ یا شوهری نگذارد همسرش از خانه بدون اذن او بیرون برود.
برای ما گویی پذیرفته شده است که مردی در برابر زنی که هیچ نسبتی با او ندارد شاخ و شانه بکشد و آن را به مفاهیمی چون غیرت نسبت بدهد. حتی ممکن است بعضی از وقایع را به خشونت ربط ندهیم. برای مثال ممکن است برای بسیاری از ما اینکه زنی در حال رانندگیست و مردی به واسطهی اینکه او زن است جلویش میپیچد را نه تنها جنسیتی ندانیم، که اساساً خشونت ندانیم. یا ممکن است مانند یکی از پاسخگویان چنین جملهای بگوییم: «خانم جان! یارو با داس سر بچهشو بریده، شما سانتیمانتالش نکن خشونتو»!
چشمهای از حدقه در آمده یا خشونتهای اجتماعاً نامشروع
مسأله دربارهی شدت واکنش ما به زنکشی هایی که رخ میدهد و تقریباً هر روز خبری از آنها میشنویم چیست؟ چه چیزی باعث میشود تا ما اگر مرد همسایهمان گاهی همسرش را کتک بزند برایمان خشونتآمیز محسوب نشود (یا لااقل آنقدرها خشونتبار نباشد که برآشوبیم). اما اگر در خبرها بشنویم که مردی همسرش را آنقدر کتک زده که منجر به نقص عضو آن زن شده است، آشفته میشویم و برایش خواهان سنگینترین مجازاتها میشویم؟
احتمالاً وقوع بعضی خشونتها را ما اجتماعاً مجاز میشمریم. برای ما اگرچه کتک زدن کار بدی محسوب میشود؛ اما اینکه پدری دخترش را به خاطر دوستپسر داشتن کتک بزند شاید چندان هم بد جلوه نکند و ته دلمان هم گاهی با آن مرد به بهانههای مختلف همدردی کنیم. ما در واقع خشونت آن مرد را به رسمیت میشناسیم. اما چهطور میشود که خشونت مردی که سر همسرش را می برد به رسمیت نمیشناسیم؟ یا به عبارت بهتر اینکه به او مجوز نمیدهیم که خشونت را از حدی بیشتر و پیشتر ببرد؟ پاسخ به چنین پرسشی تعمق بیشتری میطلبد و ما در مقامش نیستیم؛ اما بد نیست که به آن فکر کنیم.
خشونت خوب و خشونت بد؟
بیایید از پسِ رخداد خشونتآمیز این بار به بخشی از واکنشهای خودمان فکرکنیم. شاید این اتفاق نظر در میان بسیاری از ما وجود داشته باشد که کسی که دست به خشونتی فجیع میزند باید مجازات بشود. برای همین هم هنگامی که به وضعیت قوانین نگاه میکنیم و میبینیم که عملاً فرد با علم به اینکه احتمال مجازات شدنش با توجه به بستر اجتماعی و سازوکار قانونی چیزی نزدیک به صفر است، دست به خشونت زده بیشتر خشمگین میشویم. تا جایی که بسیاری از ما ممکن است خواهان سنگینترین و خشونتبارترین مجازاتها برای او شویم. نمونهاش را در دو مورد به عینه شاهد بودیم: یکی در مورد قتل رومینا به دست پدرش و دیگری در مورد قتل غزل به دست همسرش. اگر در هر دو مورد شبکههای اجتماعی را زیر و بالا کرده باشیم این واکنش پرتکرار را دیدهایم: درخواست اشد مجازات!
بله! ما برای یک عمل خشونتآمیز از یک نهاد قانونی درخواست کردهایم که خشونتآمیزترین مجازات ممکن را روا دارد! سوال اینجاست: آیا به یکباره برای ما اِعمال خشونت تبدیل به امری صحیح و قابل پذیرش شد؟ پاسخها به این سوال در نوع خود به دور از استدلال هم نیست. قویترین استدلالش هم این است: ما خشونتی که نهاد قانونی و دولت در مقابله با جرم اعمال میکند را لاجرم میپذیریم تا از وقوع خشونتهای بیشتر -بخوانیم خشونتهای بیکشوپیمان- جلوگیری کنیم. شاید در نگاه اول چنین استدلالی منطقی به نظر برسد اما در این متن دقیقاً میخواهیم به زوایای همین استدلال اشاره کنیم؛ و اینکه چرا مادامیکه ما برای پاسخ به خشونت درخواست خشونت کنیم چرخهی عمل خشونتآمیز تمام نخواهد شد؟
مسألهی اجتماعی یا وضعیت استثنایی؟
اگر یک وضعیت مبتنی بر خشونت را فقط و فقط ناظر به همان وضعیت تحلیل کنیم، شاید بهترین گزینه شدیدترین برخورد باشد. درست مثل اینکه فقط و فقط یک اشتباه رخ داده باشد و برای آنکه کسی به آن اشتباه مرتکب نشود، سختترین پاسخ برایش در نظر گرفته شود. اما وقتی رخدادی مکرراً به وقوع میپیوندد، خبر از یک مسألهی اجتماعی میدهد. وضعیتی که ریشه در زمینهها و ساختارها دارد. مواجهه با چنین وضعیتی نمیتواند مانند موارد استثنایی باشد. در واقع تا نتوانیم بستر اجتماعی-فرهنگی-سیاسی آن را ببینیم و تحلیل کنیم، ولو با اعمال سختترین مجازاتها هم چیزی از وقوع خشونت کم نخواهد شد. (مشابه این وضعیت را در آمار ارتکاب جرایم مختلف با بیشترین میزان مجازات داریم).
خشونت علیه زنان و جرایم مرتبط با آن در نظام حقوقی نیز چنین وضعیتی دارند. اینکه بدانیم خواه و ناخواه وقتی وارد یک روند قضایی شدیم، سطحی از خشونت سیستمیک قرار است بر همهی ما وارد شود هم مسألهای را چندان حل نمیکند. اعمال مجازات خشونتآمیز فقط و فقط گرفتار آمدن در چرخهی اعمال خشونتی غیر بازدارنده است. آن هم زمانی که سطحی از خشونت در زمینهی اجتماعی و فرهنگی نهتنها تقبیح نمیشود، که نشانی از صفاتی دانسته میشود که هویتی هستند. در واقع فرد برای اثبات مردانگیاش یا خانواده برای احیای آبرویش خود را مواجه با فشار ساختاری برای اعمال خشونت میبیند.
ما محصول ساختار خشونتآمیزیم
احتمالاً تا اینجای کار در ذهن بعضی از ما این سوال پیش آمده باشد که: «عمل ما برای درخواست تنبیه فرد خاطی فرقی با خشونتی که او مرتکب شده ندارد؟» از منظر خشونتخواهی نه! اما نگران نباشید. این به معنای آن نیست که خودمان را محکوم کنیم. تنها برای آگاهی به جوانبی از اجتماعی شدنمان ذیل ساختار مردسالاری ست که خشونت بخشی جدانشدنی از آن است.
وقتی ما مسامحتاً از کنار پدری که فرزند دخترش را با محدودیت مواجه میکند، خشونت پدر را به رسمیت میشناسیم. وقتی از کنار شوهری که نمیگذارد زن از خانه بیرون برود و مردی که برای زنی مزاحمت ایجاد میکند گذر میکنیم، خشونت مرد را به رسمیت میشناسیم. البته زمانی که از دولت -و نهاد قانونی- میخواهیم که فرد خاطی را به اشد مجازات برساند، خشونت دولت را -به مثابهی پدر/مرد – به رسمیت میشناسیم. ممکن است بپرسیم چرا قدرت دولت را برابر با قدرت مردانه در نظر گرفتیم؟ پاسخ ساده است: به طور ساختاری در جامعه قدرت تعیینکننده در دست مردان بوده است و دولت و قانون امری مردانه متصور است. از همین رو هم هست که ما خشونت دولتی را به رسمیت میشناسیم؛ کما اینکه خشونت را امری ذاتی و ویژگیای بدیهی و هویتی برای مردان سراغ میگیریم.
در واقع ما محصول ساختار خشونتآمیزی هستیم که برای بقای خود روندهای همیشگیاش را بازتولید میکند. درخواست اشد مجازات برای کسی که دست به زنکشی زده تنها تن دادن به همان ساختاری است که ما از عواقب خشونت سیستماتیک آن دچار عذاب شدهایم. این مایی که اینجا و در تمام متن از آن یاد شد اما جنسیتبردار نیست. این ما شامل زنان، مردان و تمام کسانی میشود که خودشان را با هویتی غیر از مرد یا زن هویتیابی میکنند. همهی ما از این خشونت ساختاری در حال آسیب دیدن هستیم.